مهسامهسا، تا این لحظه: 19 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات دختر کوچولویی با آرزوهای بزرگ ...

مهسا بانو -200 سال پیش

این عکس را خودمان از خودمان در عمارت پدری گرفتیم. باشد که بینندگان را خوش آید.   طهران تیرماه  1391هجری شمسی -مصادف با 30 شعبان 1433 هجری قمری ...
17 مرداد 1391

ماه خانه ی من

اسمان ابی است ماه پرنور است و خورشید گرم و نورانی است کوه، پابرجا و محکم  و باران همچنان جاری است همه و هر چیز  در این گستره هستی چه زیبا و دل انگیز است درون کلبه ی من هم ماه  می تابد  و ماه من که روشن می کند کاشانه ام را دخترم، دردانه ام ، پروانه ام  مهسای من، جان من است در میان یک گلستان پر از گلهای رنگارنگ گل من، نازنین یکدانه ام  زیباتر از یک کاروان گلهای صدرنگ است ماه من، مهسای من تو مانند نسیم در یک روز گرم تابستان چه خوب و مهربانی و همچون قطره باران زلال و بی ریایی دخترم، مهسای من  خورشید گرم خانه ام  ای پاره ای از قلب من تو همیشه پاک و ساده ابی ابی به...
15 مرداد 1391

اردو:باغ وحش

سلامی دوباره به دوستانم.ما قراره دوباره به اردو برویم.روز سه شنبه به باغ وحش ارم می رویم.لطفا برای من دعا کنید که 1 وقت حیوانات آنجا من را نخورند !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
26 فروردين 1391

تولد من

سلااااااااااااااااام .من امروز تولدم هست، خیلی خیلی خوش حالم .. ولی به خاطر یک چیزی ناراحتم ..چونکه یک کم مریضم .. دیشب جشن تولد گرفتم ... خوش گذشت ... بعدا عکسش رو میذارم .. باید برم دکتر ... خداحافظ   ...
5 آذر 1390

سفر به یزد

سلام من هفته پیش رفته بودم یزد... من هفته پیش با مامانم به یزد رفته بودم . من و دختر دوست مامان که اسمش صبا ست خیلی بازی کردیم . تازه به خیلی جاها در یزد هم سر زدیم . کلی هم شیرینی یزدی خوردیم . ... اینم چند تا از عکسهای من و صبا : من و صبا در کنار یک درب قدیمی در محله مسجد جامع یزد  حیاط یک هتل سنتی: این هم یک طوطی زیبا که من ازش عکس گرفتم : ...
23 آبان 1390

اردو-سینما

سلام روز سه شنبه با مدرسه رفتیم سینما با کلاس  های  اول و دوم .ما رفتیم ردیف اول نشستیم . ما فیلم {تپلی} رو  دیدیم . من وسطای  فیلم اشکم در میومد .آخرایه فیلم گریه کردم. . خیلی خوش گذشت .. انشاء الله بقیه اردوها هم همینجوری خوش بگذره .... ...
6 آبان 1390

روز جشن شکوفه ها

سلام به همگی روز دوشنبه و چهارشنبه هفته پیش روز جشن شکوفه های در مدرسه من بود. اخه من دارم میرم کلاس اول دبستان .   روز دوشنبه با معلم خودم اشنا شدم . ما سه تا کلاس اول داریم . اسم خانم معلم من خانم بنایی بود. روز چهارشنبه ما برنامه ویژه داشتیم . یک خانم برای ما برنامه اجرا کرد و کلی خندیدیم ، دست زدیم، جیغ و هورا کشیدیم .. خیلی خوش گذشت .. همه این دو روز رو با مامانم گذروندم .. روز چهارشنبه بعد از جشن رفتم به مهد کودکم .... من دیدم که یکی از دوستام  که اونم باید بیاد مدرسه من ، توی مهد است .. بهش گفتم چرا تو به جشن نیومدی؟ دوستم گفت : چون مامانم نتونست مرخصی بگیره ... وقتی که من داشتم در مورد اون روز صحبت میکردم دوستم گریه اش...
2 مهر 1390