مهسامهسا، تا این لحظه: 19 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات دختر کوچولویی با آرزوهای بزرگ ...

اردو:باغ وحش

سلامی دوباره به دوستانم.ما قراره دوباره به اردو برویم.روز سه شنبه به باغ وحش ارم می رویم.لطفا برای من دعا کنید که 1 وقت حیوانات آنجا من را نخورند !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
26 فروردين 1391

تولد من

سلااااااااااااااااام .من امروز تولدم هست، خیلی خیلی خوش حالم .. ولی به خاطر یک چیزی ناراحتم ..چونکه یک کم مریضم .. دیشب جشن تولد گرفتم ... خوش گذشت ... بعدا عکسش رو میذارم .. باید برم دکتر ... خداحافظ   ...
5 آذر 1390

سفر به یزد

سلام من هفته پیش رفته بودم یزد... من هفته پیش با مامانم به یزد رفته بودم . من و دختر دوست مامان که اسمش صبا ست خیلی بازی کردیم . تازه به خیلی جاها در یزد هم سر زدیم . کلی هم شیرینی یزدی خوردیم . ... اینم چند تا از عکسهای من و صبا : من و صبا در کنار یک درب قدیمی در محله مسجد جامع یزد  حیاط یک هتل سنتی: این هم یک طوطی زیبا که من ازش عکس گرفتم : ...
23 آبان 1390

اردو-سینما

سلام روز سه شنبه با مدرسه رفتیم سینما با کلاس  های  اول و دوم .ما رفتیم ردیف اول نشستیم . ما فیلم {تپلی} رو  دیدیم . من وسطای  فیلم اشکم در میومد .آخرایه فیلم گریه کردم. . خیلی خوش گذشت .. انشاء الله بقیه اردوها هم همینجوری خوش بگذره .... ...
6 آبان 1390

روز جشن شکوفه ها

سلام به همگی روز دوشنبه و چهارشنبه هفته پیش روز جشن شکوفه های در مدرسه من بود. اخه من دارم میرم کلاس اول دبستان .   روز دوشنبه با معلم خودم اشنا شدم . ما سه تا کلاس اول داریم . اسم خانم معلم من خانم بنایی بود. روز چهارشنبه ما برنامه ویژه داشتیم . یک خانم برای ما برنامه اجرا کرد و کلی خندیدیم ، دست زدیم، جیغ و هورا کشیدیم .. خیلی خوش گذشت .. همه این دو روز رو با مامانم گذروندم .. روز چهارشنبه بعد از جشن رفتم به مهد کودکم .... من دیدم که یکی از دوستام  که اونم باید بیاد مدرسه من ، توی مهد است .. بهش گفتم چرا تو به جشن نیومدی؟ دوستم گفت : چون مامانم نتونست مرخصی بگیره ... وقتی که من داشتم در مورد اون روز صحبت میکردم دوستم گریه اش...
2 مهر 1390

بد ترین خاطره من

من یک خاطره بد هم دارم که هیچ وقت فراموشش نمیکنم . هر وقت که به اتاق مامان و بابا میرم ،به یاد این بد ترین خاطره می افتم. حالا میخوام براتون تعریف کنم: یک روزی وقتی بابا نبود و رفته بود ماموریت، همون موقع من میخواستم لامپ اتاقشون رو روشن کنم که یک دفعه احساس کردم یک چیزی کف پای من  رو زخم کرد. مامانم پای من رو نگاه کرد. گفت : وای مهسا یک سوزن خیاطی کف پات رو سوراخ کرده ، صبر کن درش بیارم ... فکر کنم موقعی که مامان میخواسته وسایل خیاطی رو سر جاش بذاره ، سوزن از دستش افتاده بوده روی زمین .. بعد مامانم دید که نوک سوزن شکسته ... خیلی نگران شد . از پای من کوچولو خون اومد. بعدش عمه زنگ زد . عمه گفت که باید من رو به بیمارستان ببرند تا از پا...
9 شهريور 1390

خاطرات شمال

سلام . من رفتم شمال . الان میخوام خاطراتم رو بنویسم : روز اول : من رفتم توی دریا . دریا ابی رنگ بود. هوا گرم بود. راستی من دنباله راه خیلی خیلی گاو دیدم . کلی هم خونه دیدم . روز دوم : من امروز ساعت 9 از خواب بیدار شدم . ساعت 9:30 رفتم توی دریا . ساحل شلوغ نبود. من و مامانم اولین کسانی بودیم که به ساحل رفتیم .  نجات غریق ها هم تازه اومده بودند. عصر هم رفتم قایق سواری ... وای که چقدر خوش گذشت ..... روز سوم : من امروز باید به تهران بر گردم و خیلی ناراحتم .. ولی میتونم به عمه و پسرش سر بزنم . ما شب تهرانیم ... من عکس هاش رو بعدا میذارم ...
13 مرداد 1390